ذهن شلوغ مهتا



مامان و بابا برگشتن و به نظر میاد بهشون خیلی خوش گذشته. خیلیییییییییییییییی خوشحالم. ممنون خدای من.
استاد عزیز هم بعد از ماه ها امشب تماس گرفتن و در مورد بخش محاسبات عددی صحبت کردیم. به یه نتایجی هم رسیدیم. فقط مشکل اینجاست که حدود 9 ماه پیش تو این نقطه بودیم و اگر صحبت های امشب رو همون موقع داشتیم شاید سال 97 مقاله رو سابمیت میکردیم!! بازم خدا رو شکر.


یه سری مشکلات چسمی برام پیش اومده که میتونه خیلی خطرناک هم باشه. حتما باید فردا رو نوبت دکتر بگیرم.

از جودی: "پدر و مادرمون -- جای ما نیستن بفهمن چی برای ما خوبه یا چی بده اونا فقط میتونن بفهمن چی برای خودشون بد بوده و نباید برای بچه هاشون تکرار بشه. نمیتونن اینده رو پیش بینی کنن. با توجه به سطح علمی یک جامعه سطح عواطف انسانی و شعور اجتماعی هم تغییر میکنه و یکی که مال دهه پنجاهه نمیتونه برای کسی که تو دهه هفتاد به دنیا اومده نسخه ای بپیچه. البته تو جامعه های در حال توسعه و سنتی این تغییرات ناگهانی خیلی کمتر به چشم میاد و هنوز هم هستن پدر و مادرهایی که به شدت تو زندگی بچه هاشون دخالت میکنن و احساس خوبی هم دارن نسبت به این قضیه! نکته اینه که اول و اخرش خودمونیم که میتونیم بفهمیم اشتباهمون چیه و کجای کاریم. موندن تو یه رابطه ی غلط بزرگترین اشتباهه."

قراره اخر هفته خونمون خالی کنن. دیگه کم کم میتونیم بریم خونه خودمون:)
الان هم خانواده رفتن کربلا و ما در منزل پدری تنهاییم. تمام روز با عروسکام بازی کردم. حس خوبیه. باید به زندگیم نظم بدم. قراره هر روز بهتر از روز قبل باشم. الهی که به سلامتی و خوشی برن و برگردن. زیارتشون هم قبول بشه.
از مهر ماه حقوق من حذف میشه و دیگه باید یه جایگزینی براش پیدا کنم. فعلن دخل و خرجمون اصلا هم خونی نداره به خصوص این که کلی قسط هم داریم (حدود 3.800). تقریبا ماهی 4 میلیون کم میاریم. با احتساب اینکه حدود 2 تومن هزینه خوراک و پوشاک و تفریح و کادو و پوشک و . خودمون و بچه ها بشه که زیاد هم نیست.
در شرایط فعلی بهترین کار برای پول دراوردن شاید کمک به دانشجوها باشه در راستای پایان نامشون. البته با درج اسم در مقاله که هم به درد رزومم بخوره و هم یه چیزی یاد بگیرم. از اون ور هم چون کمکه و قراره کار با همکاری هم انجام بشه پولش حلال میشه. منتهی خوب کجا دانشجو گیر بیارم؟  بعد هم هزینه رو ماهانه بگیرم؟ ان شالله که بتونم. 
دیروز دو تا ایده برای استارتاپ به ذهنم رسید و بسی بابتش مشعوف شدم. دلم میخواد همش برم کسب و کارهای نو و داستانشون بخونم بعد بشینم فکر کنم و فکر تا برای کسب و کار خودم به نتیجه برسم.

باید از این به بعد برا چند موضوع برنامه ریزی کنم و بهشون برسم:

1. مقاله
2. رساله
3. کارای خونه
4. بازی های خوب و مناسب سنشون با بچه ها
5. پول حلال
6. برنامه کاری و زندگی آینده
7. کتابای خوب تربیتی و غیر درسی .
8. ورزش طبق برنامه

حال و روز این روزها به طرز عجیبی خوبه. یکم ترسناک !! چند وقتی هست که غصه نخوردم. برای تولدم هم امسال همسر حسابی سورپرایزم کرد:) با برس برقی و یک عدد گوشواره. یادمه سالای قبل این روزا کلی ناراحت بودم. کاش بتونم یکم از زحمت هاش جبران کنم. 
خیلی وقتا میشینم و برای خونه جدید تصمیم گیری میکنم. چی بخرم و چی نخرم. با این که میدونم احتمالا با توجه به بودجه خرید همشون میوفته برای سال های آتی ولی بازم میگم فکر کردن بهش ضرری نداره. 
بچه ها دارن بزرگ میشن. به مادربزرگ پیر و بیمار و تنهام سر میزنم. ورزش میکنم و کمی هم به کارای خودم میرسم. عمر میگذره.
همسر جان یه مقدار رسالش رو جلو برده و خیلی امیدوار شدم. خیلی خوشحالم و خدا رو هزاران بار شکر میکنم. ان شالله که بتونه تا پایان سال مقالاتش بفرسته. خیلی خوشحالم که خونه نمیمونه و از وقتش استفاده میکنه. این طوری عذاب وجدان ندارم.  استاد من هم چنان از سال گذشته کارا رو عقب میندازه و اون مقاله ای که بعد به دنیا اومدن محمد شروع کردم هنوز سابمیت نشده. حالا محمد در 21 ماهگی خودش هست.منم خسته شدم و دیگه رهاش کردم. در حالی که مقاله کامله و فقط باید قسمت محاسبات عددی بنویسم. اما استاد واقعا بی انصافانه من میپیچونه. نمیخوام خودم اذیت کنم. آروم آروم میبندمش و میرم سراغ رساله. دیگه خودم اذیت نمیکنم. امید دارم مهر کار روی رساله رو شروع کنم.

محرم شروع شده و اینجا شرایط برای حضور در مراسم ها نداریم:( ذهنم خیلی درگیره. از یه طرف به خیلی چیزا باور دارم و از طرفی بعضی از حکمای دینمون برام قابل درک نیست. ازدواج دختر بچه ای که فیلمش لو رفت و حواشیش باعث شد ذهنم بیشتر درگیر بشه. عقلم نمیتونه یه چیزایی رو بپذیره. و از اون طرف میدونم که زندگیم مدیون همین خانوادم. تنها چیزی که به ذهنم میرسه اینه که دقیقا تقریبا نمیتونیم به هیچ حدیثی از گذشته اعتماد کنیم و بر اون مبنا حکم بدیم، یا اصلا قرار نیست فکر کنیم معصومین چجوری زندگی میکردن. به چند دلیل اول این که معجزه قران در عدم تحریفش هست پس روش زندگی معصومین یا سخنانشون قطعا تحریف شده هست. تو این روزا با این همه امکانات چقدر یک کلام چهل کلام داریم چه برسه به این همه سال انتقال و این که حقیقتا این سخنان یا رفتار مربوط به اون زمانه و اون فرهنگ و اون مردم با اون نژاد و اون طبع و اب و هوا و اون مخاطب هست. دلیلی نداره همه چیز رو کپی کنیم. اما در این صورت اعتقاد به معصومین جز خوندن ادعیه ها چه فایده ای داره؟ مگه نه این که قرار بود به قران و اهل بیت توما چنگ بزنیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ گیر کردم.
میگن حدیث  داریم از امام صادق که دختر بهتره در منزل شوهر حیض ببینه  یعنی قبل اولین حیض شوهر کرده باشه.و ازدواج حضرت زهرا رو دلیل میدونن برای حسنه بودن این سنت. در مورد خیلی مسائل دیگه هم سند و دلیل میارن از احادیث. واقعیت اینه که وقتی کلاهم قاضی میکنم دین شده یه ابزار برای آزار جنس زن. قوانین نفقه، ارث، طلاق و .به ضرر زن هست. ناقص العقله و حق خیلی چیزها ازش صلب شده. مثل حضور در ورزشگاه. ورزش عمومی. شرکت در مسابقات و کلی کارای دیگه مثل راحت خندیدن، راحت پوشیدن، آواز و لذت بردن بی قید از زندگی همه ی این ها برای این که حجاب حفظ کنه و مرد تحریک نشه. حالا اگه خانومی تو ایران لباس تنگ بپوشه 100 نفر نگاش میکنن. تو غرب ولی این نگاه ها خیلی کمتره برای یه خانم که بیکینی پوشیده. یعنی راه حل اسلام غلط بوده؟ قطعا چیزی که تو کشور ما اجرا شده اشتباه محضه. این سوالا ذهنم درگیر کرده. شاید اصلا هدف این همه سخت گیری نبوده. مگه نه این که خدا از ابتدا به فرونهادن دیده دستور داده و بعد حجاب؟ پس همون مردم در سرزمین کفر بیشتر دارن دینداری میکنن. و این ها همه نتیجه ظلم و سخت گیری و اجبار هست. افراط در حجاب. افراطی که دست و پاگیره و بیشتر زاییده ذهن جنس مذکر هست. خدا نمیتونست وارد جزئیات حجاب بشه یا نمیخواست؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خیلی ساده در مورد حجاب صحبت شده این اتفاقیه؟؟ به نظرم حدود حجاب باید کمتر از اونی باشه که فقهای ما میگن و اصرار دارن. وظیفه اصلی رو دوش خود انسان و هر دو جنسه که خودشون کنترل کنن نه این که همه ی بار بندازیم رو دوش زن


کاش به درک درستی از اعتقاداتم برسم و بتونم راه درست پیدا کنم. راهی که به خدا برسه

شکرت خدای خوبم. رهام نکن که بدون تو هیچم.

دوست دارم به خدا نزدیک تر بشم. اما عقلم یه جاهایی یاری نمیکنه. میخواد از راه خودش به خدا برسه. میترسم. از عاقبتم میترسم.

مدت زیادی بود که میخواستم دوباره ورزش شروع کنم و امروز استارت کار زدم و از این بابت بی نهایت خوشحالم. اصلا گردش خون تو بدن یه حس خاصی داره. نگاه کردم دیدم هرچند خیلی چاق شدم ولی هم چنان زیاد اضافه وزن ندارم. بعد دوبار سزارین با فاصله کم، شکمم نافرم شده و کمرم قوز داره میشه!!! که البته به موقع جلوش رو میگیرم و خدا رو شکر هر دو قابل حل هستن. تصمیم دارم در کنار ورزش یه مقدار دنس هم کار کنم و شاد باشم. خوب حالا برم دنس انتخاب کنم:) یکم قر بدم و بعد ان شالله برم سراغ ریسرچ:) البته اگه قلب و نفسم بزارن:)
امروز سومین روزه بیماریه محمده. دو روز گذشته تقریبا غذا نخورده و فقط گاهی آب مینوشه. خیلی بی قراره و نمیتونه راحت بخوابه. مرتب بروفن و استامینوفن بهش میدم ولی هم چنان تب داره. دلم برای پسرم کبابه. هر بار که بهش دارو میدم مدتی گریه و جیغ میزنه. با دیدن قطره چ ناراحتی شروع میکنه و من شدم مأمور عذاب عشقم. چه کنم که برای سلامتیش مجبورم این داروها رو بهش بدم. دیشب با این که بروفن و استامینوفن خورده بود دمای بدنش 38.5 بود. وقتی داروش دیر بشه خیلی ترسناک دمای بدنش بالا میره. طوری که نیمه شب پدرش بیدارم کرد تا بچه رو بیدار کنیم و دارو بدیم بهش.

صدرا هم دیشب به دنیا اومده. 4 کیلو بوده. نهایتا مادرش سزارین شد. چون بچه چرخیده بود و درشت هم بود. 

استاد هم چنان کارارو عقب میندازه. قرار بود دیشب تماس بگیره که نگرفت. شایدم منتظر بود من تماس بگیرم و مطمئنا همین بهانه میکنه. هم صبح بهشون پیام دادم و هم ظهر ایمیل زدم که فراموش نکنن. بعیده فراموش کرده باشن.

خدایا خودت به خانوادم و عزیزانم سلامتی و تندرستی و شادی بده.
هزاران بار شکر

مبل استیل مدل فرحی خریدیم. 6 میلیون و 300 هزار تومن رفتیم مبل دسته دوم خریدیم که میزش خط و خش داره و بسیار ناراحته:(((  به این میگن جوگیری. ولی خوب خیلی قشنگه. چوبش هم گردوئه و مبل و صندلی ها کاملاااا تمیزه. تعدادش هم زیاده. مبل 9 نفره و میز ناهارخوری 8 نفره. خط و خش میز رو هم میشه به راحتی با رومیزی و شیشه یا حتی رنگ پوشوند. مشکل اصلی راحت نبودن نشیمن مبل که خیلی تو ذوق میزنه. کلا با خرید دو تا میز عسلی و شیشه و 700 هزارتومن هزینه حمل و نقل احتمالا 7.5 در بیاد برامون. اگر میخواستیم 9 نفره نو بخریم تو بازار مدلای قشنگ دست کم کم کم کم 9 میلیون میشد. بدون هزینه حمل و نقل و شیشه و میز عسلی!. این طوری یه میهارخوری هم خریدیم. همه ایراداتش میدونستم به جز این که اینقدر ناراحته. فکر میکردم همه ی مبلای استیل ناراحتن و وقتی رفتیم خونه مادربزرگم دقت کردم دیدم چقدر مبلای استیلشون راحته و خورد تو ذوقم.
این طوری دیگه خالی بودن خونه هم تو چشم نیست. خدا رو شکر. فک کنم دیگه حتی نیاز نباشه فرش بخریم. همین قدیمی ها رو استفاده میکنیم یا فوقش قالیچه میگیریم که خیلی ارزون تر در بیاد برامون.

یکی از داورهای رساله ی بنده که استاد دانشگاه شریف، داور رساله ی خواهر کوچیکه و استاد راهنمای ارشد ایشون هم بودن، برداشتن موضوع رساله ی من رو دادن به دانشجوی دکتری خودشون که برن روش کار کنن برای پروپوزال رساله!!!! تو 1.5 سال گذشته من رساله رو جلو نبردم و فقط رو مقالاتی کار کردم که مستقیماً به رساله مربوط نیست و فقط روش حل احتمالاً مشابه هست. این دانشجو انگار مجرد هم هست. اضطراب گرفتم، با دو تا بچه سرعت کارم خیلی پایین تره. هنوز کانتریبیوشن کارم و تعریف مسئلم دقیقاً مشخص نیست و یه نفر دیگه داره کار من پیگیری میکنه. نمیتونم اعتراض کنم چون یه دعوای اساسی پیش میاد که دودش نهایتا تو چشم خودم میره و سکوت هم ممکنه خیلی به ضررم تموم بشه. فقط میدونم که این کار بسیار غیراخلاقی بوده و ایشون حق نداشته موضوع رساله من رو که کاملا هم جدید بوده و هیچ فرد دیگه ای روش کار نمیکنه و نکرده بده به دانشجوی خودش.  خواهر کوچیکه دلداریم میده که این دانشجو اگرچه قوی هست ولی توانایی های کدزنیش ضعیفه و اصلاً نمیتونه به تو برسه. اما خوب نمیشه روش حساب کرد. سعی میکنم اون دانشجو رو از کار روی این موضوع منصرف کنم اما میدونم که اگر این یکی رو منصرف کنم استاد موضوع رو به بقیه پیشنهاد میده.
به استادم بگم یه سری مشکلات پیش میاد و نگم یجور مشکلات دیگه. تو دو راهی گیر کردم.
به این میگن ی علمی پژوهشی

تمام شد. اثاث رو آوردیم منزل مادر و تعدادی از اسباب بزرگ رو هم در منزل آینده خودمون که هنوز ساکنین فعلی ترکش نکردن. رسماً مهاجرت کردیم به شمال. مامان و بابا خیلی خیلی خیلی زحمت کشیدن و خسته شدن. خواهر کوچیکه و همسرش هم تو اثاث کشی کمک کردن. منزل تهرانمون رو خیلی دوست داشتم. از هر نظر عالی بود. وقتی رفتیم تهران واقعا حس میکردم اونجا خونه ی منه و از این همه مزاحم مادرها بودن خسته شدم. این آوارگی هم سخته و هم خیلی سهله. سهل هست چون برای بزرگ کردن بچه ها کمک دارم و آشپزی نمیکنم. سخته چون خونه خودمون نیست و راحت نیستم. نمیتونم برا زندگیم برنامه ریزی کنم. اینم یه تجربه است و بلاخره میگذره.

از وقتی یادم میاد یعنی شاید 10 ساله که دغدغه دارم زندگیم برنامه ریزی شده باشه. کتاب خوندن و ورزش کردن و زبان یاد گرفتن جز روتین زندگیم باشه . اما نشده که نشده. همیشه یه دوره ای میرم جلو و بعد دیگه تموم میشه. حالا در مورد بچه ها هم همین طور. همش میگم هر روز باهاشون بازی های برنامه ریزی شده میکنم. کلی شعر میخونم، داروهای تقویتیشون مرتب میدم و فقط کارها postpone میشه. دارم فکر میکنم برای این که مطالعات مرتب بشه یا ورزش روزانه تو زندگیم دائمی بشه شاید نیاز به یک همراه دارم که بشینم در مورد کتابا باهاش صحبت کنم. یا با هم ورزش کنیم. به نظرتون چطوری میتونم ارادم قوی کنم و از پس برنامه هایی که دارم بر بیام؟  توقعم از خودم بالاست ولی خوب نمیتونم سطح توقعم پایین بیارم، باید خودم قوی و فرز کنم.

امروز اولین روز تابستان هست. برنامه فعلی من برای تابستان 98:

1. رانندگی رو مسلط بشم. این خیلیییییییییییییی برام مهمه
2. عادت ورزش روزانه رو در خودم تثبیت کنم. قراره هیکلم برگردونم رو فرم.
3. پروژه های مربوط به بنیاد رو تموم می کنم.
4. قسمت محاسبات عددی مقاله قبلی رو هم کامل میکنم و پروندش میبندم.
5. قراره اسباب کشی کنیم به شمال.
6. دوست دارم مطالعات خارج از درس  و کار بیش تر کنم.
7. یه مقدار هم به استارت آپی که قراره در اینده بزنم فکر میکنم.
8. برای یادگیری زبان محمد یه برنامه بچینم. البته که قبلش باید کمکش کنم زودتر فارسی صحبت کردن یاد بگیره.
9. برای رسالم و پیشبرد کارش یه فکر اساسی بکنم و استارت کار بزنم. 


ان شالله اگر بتونیم از پس قسطامون بر بیایم که واقعا یه معجزه میطلبه میخوام از این به بعد شروع کنم به پس انداز کردن برای یه خودروی خیلی خیلی ارزون.بعد مرتب با بچه ها برم پارک بانوان و جنگل و .
میخوام یه مامان شاد و کوچولو باشم.

متوجه شدم که استاد راهنما قراره برای یه مدت طولانی از ایران بره. هم خوبه و هم بد. خوبیش این که دیگه جلسات حضوری نخواهیم داشت و من مجبور نیستم با دو تا کوچولو برم تهران. از اون ور سرشون شلوغه. هنوز که هنوزه مقاله رو باز نکردن بخونن. مدت هاست که کارها رو پیگیری نمیکنن و زمان داره از دست میره. نهایتاً هم بهانه دارن که چون تو بچه کوچیک داشتی میخواستم بهت استراحت بدم. این در حالی هست که قبل به دنیا اومدن حلما فایل مقاله رو برای ایشون فرستاده بودم.

 ای کاش آینده بهتر باشه.
برای سردار سلیمانی غمگین شدم. اما نه در حد جنون چون میدونستم که آرزوشون همین شهادت بود و همین افتخار. بیشتر به حقی که بر گردن ما داشتن فکر میکردم. 
برای سقوط هواپیما خیلی ناراحت شدم. برام باورکردنی نبود. خیلی دردناک
حادثه کرمان من در حد جنون ناامید و غم زده کرد
اما خبر دخالت اشتباه انسانی!!!!!! در سقوط هواپیما و اصابت موشک سپاه و پرپر شدن این همه عزیز دیگه قابل تحمل نبود. بچه ها مریض بودن و خیلی بی تاب اما نمیتونستم گوشی رو کنار بزارم. بهت زده بودم. آرزو میکردم خواب باشه. یه لحظه گفتم نبودم و نمیدیم این روز. این غم قابل وصف نیست. از خودم خجالت کشیدم که ایرانی ام و متاسف شدم که فرزندانم تو این سرزمین به دنیا اوردم. غم و تأسف و سرافکندگی همش دنبال یه توجیه هستم هنوز نتونستم به زندگی عادی برگردم و میخوام این دور باطل تموم کنم. هم چنان خبرهای بد ادامه داره.سیل در سیستان بلوچستان و تصادفات و .
دیگه طاقت خبر نداریم.
یکی از بدترین ها هم رفتار مردمم. مردمی که یا سیاه سیاه میبینن یا سفید سفید. یا در هر صورت همیشه و با عجله در حال دفاع از نظام و توجیه هستن یا همیشه دنبال کوبیدن. حالا هم هر کدوم خبرها رو از دید خودشون و در جهت منافع خودشون تولید و نشر و بازنشر میکنن. همه خودشون صاحب نظر میدونن و به راحتی اوج درک خودشون با بلند کردن صدا و بی ادبی نشون میدن. انگار هرچی صدا بلندتر هرچه کوبنده تر هرچه بی ادبانه تر یعنی بیشتر فهمیدن و بیشتر درک کردن. اینجا عزاداری کردن هم بلد نیستن مردم. بازار شایعه داغه. بازار سوءاستفاده های ی داغ تر و قضاوت بیجا، دروغ، تهمت و ناسزا زیاد و زیاد.

خدایا به این سرزمین رحم کن. به فرزندانم و مردم کشورم رحم کن. آرامش رو به ایرانم برگردون و به مردمم 

هم چنان آرزو میکنم سیستم های پدافند رو آمریکا حک کرده باشه تا اشتباه خودی بوده باشه. این درد بی نهایته.

به اصرار من پسر زیبا رو بردیم گفتار درمانی. گفتار درمان برای هفته آینده یه سری تکالیف بهمون داده تا بهتر بتونه مشکل پیدا کنه. چیزی که واضحه محمد تقلید کردن بلده. زود یاد میگیره.  فکر میکنه و نتیجه میگیره. ارتباط چشمی داره. نسبت به اسمش واکنش نشون میده. احساس داره. حافظه داره. اما چرا به جز آب چیز دیگه ای نمیگه؟ وقتی خیلی مستاصل میشه و میدونه که باید حرف بزنه ولی نمیتونه با علم بر این که منظورش آب نیست میگه آب. میفهمه اما حرف نمیزنه.

یه چیزی متوجه شدیم. این که ما تا به حال با محمد پانتومیم کار نکردیم. و خودش هم اصلا استفاده نمیکنه. قرار شد شش مورد رو باهاش کار کنیم. اضطراب زیادی دارم. توجه محمد خیلی پایینهه. در واقع توجه و تمرکزش بالاست اما فقط به چیزی که خودش دوست داره. اصلا و اصلا نمیتونم وادارش کنم کاری که من میخوام انجام بده. هیچ جوری. نه با بازی و نه جور دیگه. بعید میدونم تو این 1 هفته بتونه این 6 مورد یاد بگیره. خیلی شک کردم . اصلا تخیل داره؟؟؟؟؟؟؟؟ نکنه.

دیشب تمام وجودم استرس بود. دارم تلاش میکنم به خودم مسلط باشم. من فقط تلاشم رو انجام میدم و نتیجه رو گزارش میکنم. اگر خدایی نکرده مشکلی وجود داشته باشه هم با تمام توان برای حل کردنش تلاش میکنم. یه دختر کوچولوی ناز هم دارم. باید به خودم مسلط باشم. همه ی کارا عقب افتاده. باید تلاشم بیشتر کنم. خدایا بهم توان بده

1. یه پروژه دیگه هم به کارام اضافه شد. و این مهمترین هست چون مربوط به سلامتی پسر نازنینم هست. باید برای سلامتی پسرم تلاش کنم. هم گفتار و هم رشد جسمی و ذهنی. این مدت خوب قد نکشیده.
2. دختر عزیز دلم اصلا غذا نمیخوره. داره 9 ماهه میشه و هم چنان فقط شیر مادر میخوره. از همه غذاها دوری میکنه. باید اشتهاش باز کنم. 
3. مقاله ای که خارج از رساله با استادم شروع کردم رو تموم کنم. فقط اصلاحات سکشن اخر مونده و یه سری ران جدید که استاد پیشنهاد داده. البته خیلی وقت گیره.
4. تو طرح روشن بنیاد نخبگان یه سری وظیفه بهم محول شده که باید انجام میدادم.
5. مقاله خانم س. م باید تموم بشه. از نظر اخلاقی من در قبال این مقاله مسئولم و باید کمکش کنم.
6. بعد از دو سال و نیم که از دفاع پروپوزالم گذشته هنوز رساله رو جلو نبردم. کاری که میخواستم بکنم تو بهترین ژورنال ممکن توسط یک امریکایی چاپ شده.
دست رو دست بزارم دکتری و زحماتم از دست میره.
7. پروژه تحقیقاتی ای که با خواهر جان قبولش کردیم و مربوط به امریکاست. خدایا کمک کن به خوبی از پسش بر بیایم و این هم یه باب درآمد بشه برامون و هم یه رزومه خیلی خوب.

کارای خونه و روال عادی زندگی هم سر جاشه. محمد مرتب به خواهرش صدمه میزنه. نمیشه یه لحظه ازشون چشم بردارم. دخترک هیچ غذایی نمیخوره اما آشغال اگه روی زمین ببینه از دستمال و کاغذ و سنگ و دگمه یا . سریع میزاره و قورت میده. خیلی خطرناک شده. دستاش میزاره روی کشو و اونا رو باز و بسته میکنه و دستش میره لای در. محمد عادت کرده وسایل بکوبونه تو سر خواهرش و انگشت و بکنه تو چشمای خواهرش. تو یک لحظه غفلت همه چیز اتفاق میافته درست زمانی که انتظار نداری. نگهداری از بچه ها خیلی سخته و مجبورم در بیداری بچه ها هیچ کاری نکنم. نهایتا برنج بشورم. پس باید صبح ها زود بیدار بشم و به کارای عقب افتاده برسم. ولی خستگی نمیزاره. 


خدای من کمک کن بتونم بچه ها رو در سلامت کامل بزرگ کنم. پروژه هام درست و به موقع جلو ببرم. به همسر کمک کنم. مشکلات مالی حل بشن و بچه ها و همسر سلامت و خوشبخت باشن. ابروم تو همه دنیاها حفظ کن.همیشه و همه جا

شاید 10 روزه که بچه ها نمیتونن درست بخوابن. دیشب محمد عزیزم تقریبا تا 5 صبح بی قرار بود. بعد هم چند باری بیدار شد و 10 صبح هم دیگه نتونست بخوابه. دختر دوست داشتنی هم بارها و بارها که شمارش از دستم خارج شده بیدار میشد و گریه میکرد. اما امید دارم که بهترن و به انتهای دوره بیماری رسیدن. سرفه های خشک دارن و خلط که نمیزاره بخوابن و بجاش تب دیگه تا حد خوبی رهاشون کرده. به محمد هم چنان انتی بیوتیک میدم. اخبار بد هم که از اون طرف قبل از این داشتان ها هم 3 هفته پشت هم مهمانی دادم. و خوب خسته بودم. بنابراین خیلی روال کارها از دستم در رفته بود. 
دیشب دوباره به خودم اومدم. بیدار موندم و کارهام یادداشت کردم. با خودم قول و قرار گذاشتم. از این به بعد هروز یه لیست از کارای فردام اماده میکنم. هر چند کوتاه یا بلند. 


مدت هاست تمام وقت باقی مونده تو شبانه روز به سرچ روی اوتیسم گذشته. پافشاری من برای پیگیری و ویزیت تخصص های مختلف و به قول همسر فدا کردن زندگی مشترکمون باعث شد حسابی عصبانی بشه. خیلی بحثمون شد. هیچ وقت این طور نبودیم. هر روز دورتر و دورتر شدیم. و با مهربونی های همسر دوباره همه چیز آروم شد. جلسه آخری که پیش گفتار درمان رفتیم طبق معمول همسر شروع کرد به صحبت در مورد من که" مادرش شبانه روز در مورد اوتیسم میخونه " و گفتاردرمان هم گفت میدونم. برای همینم اصلا به حرفاش محل نمیدم!!! همین شد دوباره یه موضوع بحث جدید. 
گفتار درمان بهمون اطمینان داد که محمد اوتیسم نداره. گفت احتمالا ببریدش پیش روان شناس بهتون میگن اوتیسم گرید 3!!!! گرید 3 فک کنم یعنی شدید!! ولی این طور نیست. بعدا میبینید که حرف میاد. از نظر گفتاری محمد تو مرحله حلقی گیر کرده. یعنی در حد یک بچه شش ماهه:(  گفتار درمان گفت این بچه سالمه. البته گفتار درمانش یه سری علائم قبول نداره. مثلا پس رفت تو گفتار قبول نداره. میگه جلوی من حرفی نزده بود و شانسی بوده آب گفتنش!!!! یک سال کامل شبانه روز آب تکرار میکرد محمد!! امیدهای گفتار درمان باعث شد حالم خیلی بهتر باشه. فاصله جلسات به پنج روز کاهش داد و از حالت ریلکس هم خارج شدیم و دیگه جنبه دستوری گرفته تمرینات. محمد شدیدا مقاومت داره و اصلا همکاری نمیکنه. ضجه میزنه و من طاقت اشکاش ندارم:( از اون طرف تمرینات هم کم نیستن برای 5 روز. چون پسرک یا خوابه یا داره غذا میخوره و خودش هم کلی کار داره! خیلی سخت میشه توجهش به خودمون جلب کنیم.
حلما اگاهانه ماما و بابا میگه. محمد اما هنوز نه. هم چنان نگرانم. همه علائم یجوری توجیه میکنم. اما چند تا چیز سر جاش باقیه. 
اول پس رفت گفتاری. دوم نداشتن بازی های وانمودی. سوم، قان و قون نداشتن تو بچگی و چهارم عدم توجهش به اسمش وقتی صرفا کلمه محمد بدون هیچ منظوری برده میشه. کلا خیلی کم توجه هست و دستور پذیری خیلی پایینی داره. سخت میشه توجهش جلب کرد تا بره سراغ تقلید.
نکات مثبت این که تو این چند هفته بیش تر بای بای کرده. البته فقط از پدربزرگش در این مورد حرف شنوی داره!! خیلی علاقه مند به بازی با خواهرش هست و به شدت به خواهرش حسادت میکنه. پانتومیم میفهمه و بیش تر از انگشت اشاره دستش استفاده میکنه.
یادم اومد که اون روزهای وحشتناک ، حاج آقایی که سر کتاب باز کرده بود بهمون گفت این بچه سالمه، یادمه گفت خیالتون راحت این بچه تضمین شده هست و عاقبت بخیره. خیلی عاقبت بخیره. تو تکرار که ضمین شده هست. دکترا هرچی میگن اشتباه میکنننکنه کم کاری های من و بدقولی هام باعث شده سرنوشت پسر نازنینم عوض بشه؟ دوباره یادم میاد به اشنامون گفتن که این بچه و مادرش خیلیییی اضطراب دارن. یه دعا دادم برای آرامششون. چون دارن صدمه میبینن از این همه استرس. نکنه این مشکلات همه تقصیره منه و ناشی از استرس های ماه اخر بارداری؟!!

خدای من شکرت. به فرزندانم، همسرم، مادر و پدر خودم و همسر و خانواده هامون و من سلامتی بده. با فرزند و سلامتی عزیزانمون ما رو امتحان نکن که طاقتش رو نداریم. رهامون نکن. خدایا عمر طولانی همراه با عزت، آرامش و خوشبختی و سلامتی به همسر بده و صبری که از پس تحمل من بر بیاد!

تست اوتیسم مخصوص سن پسر کوچولو رو دادم. نتیجه ریسک بالا بود و توصیه اکید برای مراجعه به متخصصین. چند بار تست دادم. مقالات اوتیسم خوندم و میبینم بر خلاف چیزی که گفتار درمانش میگه اوتیسم ها انواع مختلفی دارن. بعضی ها مثل پسر دوست داشتنی من تکرار محسوس ندارن. درک خوبی دارن و در بقیه قسمت ها ضعف دارن. چیزی که واضحه این بچه نیاز به کمک داره. حالا بیمار باشه یا نه. اوتیسم باشه یا خیر. 
با مرکز اوتیسم تهران تماس گرفتم و یکم از علائمش گفتم. و این که پس رفت داشته. خانم پشت تلفن تاکید کرد هرچه زودتر برید متخصص مغز و اعصاب و روان شناس اطفال. نمیدونم تو همچین دوره زمونه ای یه روان شناس اطفال نتونستم تو نت پیدا کنم. حالا پیام دادم به یکی از اقوام. دوست ندارم بقیه حساس بشن. ولی مجبور شدم. متخصص مغز و اعصاب اطفال هم فقط یک نفر داریم که برای 17 فروردین وقت داده و تاکید کرده خیلی هم معطل خواهید شد
دلم میخواد گفتار درمان عوض کنم. با تجربه ترین گفتار درمان شهر هم از اقوام دور همسر هست و برادر یه خانومی که در صورت متوجه شدن شرایط میتونیم معادل اعلام به کلیه بستگان فرض کنیم. این گزینه هم خط خورده. 
خانواده همراهیم نمیکنن. نمیتونم از دغدغه ها بهشون بگم. اطلاعات ندارن و فقط مخالفت میکنن. نهایتا هم همیشه میگن درمان که نداره که چی. وجود حلما هم باعث شده دست و پا بسته تر باشم. خیلی احساس تنهایی میکنم. 
تو وبسایت های انگلیسی مطالب بهتری هست. یه داکیومنت برای 100 روز اول دانلود کردم که چه کاری باید انجام بدم.
میخوام تهران نوبت بگیرم و تا 17 فروردین منتظر نباشم. برای شروع درمان دیر نشده اما سن خیلی خوبی هم نیست. همه ی امیدم به اینه که محمد ان شالله ضریب هوشی بالایی داره و این میتونه تو آینده و روند درمان نتیجه خوبی بزاره.  اگه همسر راضی بشه فردا هم میبرمش مرکز اوتیسم شهرمون. 
فکر که میکنم نتیجه ازدواج دو تا انسان کم حرف بعید نیس که اوتیسم یا شبه اوتیسم باشه. همسر تا زمانی که کسی باهاش صحبت نکنه هرگز شروع کننده بحث نیست. خیلی خیلی کم حرفه. احساساتش تو صورت و رفتار بروز نمیده منم به اصطلاح سر زبون دار نیستم. اما ما هر دو به موقع صحبت کردیم و مشکلات دیگه رو هم نداشتیم. کاش فقط تاخیر کلامی داشت. 
باید رانندگی یاد بگیرم تا بتونم خودم بچه ها رو بیرون ببرم. کفش های آهنی میپوشم

گفتار درمان محمد مرتب تکرار میکنه هر بچه ای نیازه یا مسئله بارها براش تکرار بشه تا یاد بگیره یا تغییر کنه. این که بچه چقدر به تکرار و تمرین نیاز داره مهم نیست وقتی تغییر شروع بشه میندازیم رو غلتک. هر بار از من میپرسید و میگفتم چیز زیادی ندیدم. این دفعه با جزئیات بیشتری صحبت کردیم. یه سری تغییرات خیلی کوچیک تو این دو ماه از نظر گفتاری داشته. مثلا این که الان شده نااگاهانه زبونش ت میده و بیرون میاره. تنوع اصوات بیشتر شده. به نوازش و ماساژ خیلی ابراز علاقه کرد و .از نظر گفتار درمان همین چند مورد جزئی 30% تغییره:) همش میگفت من 10 درصد تغییر میخوام و این مقدار خیلی خوب میدونست. این باعث شد بی نهایت خوشحال بشم. باز هم تاکید کرد که محمد خیلی خوب ارتباط میگیره، خواسته هاش با صوت بیان میکنه و ان شالله اوتیسم نداره. میگفت اگر جواب نگرفتیم در درجه اول به آپاراکسی مشکوک میشیم. اونم به نظر میاد در گفتار هست و اندام های دیگه مشکلی ندارن. یه سری کارای ریز براش سخته فقط. خیلی امید داره که یه دفعه تغییر میکنه.
یعنی مردم هرچی بگن درسته. چقدرررررررررررر جون مردم بی اهمیته. چقدر مخفی کاری. چقدر دروغ. چقدر سهل انگاری. متاسفانه تو این کشور به شایعات بیشتر قابل اعتماده تا نظرات مسئولین.
خدایا این ها کین که شدن رجال کشور ما. تمام روز فقط خون خودم خوردم.
یعنی افغانستان و عراق جنگ زده و داعش زده بهتر از ایران تو قضیه کرونا عمل کردن. چند تا کشته لازمه تا مسئولین یه حرکتی بزنن؟؟؟
فقط انتخابات براشون مهم بود. ما جزء معدود کشورهایی بودیم که حتی پروازها به چین کنسل نشده بود. هیچ نظارتی روی بیماران مشکوک و خانواده هاشون نبود. کسی پیگیر نبود.
خانواده که تو بیمارستانن و بخش آی سیو و سونوگرافی چیزهایی دیدن و میگن که وحشت به تنم انداخت. مریضی که تشخیص همه پزشک ها کرونا بوده رو تو بخش کنار همه خوابوندن. بدون قرنطینه. فوتی داشتن با تشخیص بیماری که اصلا تست هم نگرفتن ازش. کلا هیچ اقدام موثری تو شهرستان ها نیست.
به رزیدنت های بخش سونو حتی ماسک و ضدعفونی کننده نمیدن مبادا هزینه گردنشون بیوفته. میگن برید داروخونه بخرید. چیزایی رو که نایاب شده.
لعنت به شما از جزء تا کل
تو انتخابات شرکت کردم و به یه اشنایی رای دادم که اصلا هیچ تبلیغی نداشت و فقط شرکت کرده بود تا یه سری حرف ها رو بزنه. نهایتا هم احتمالا اخر شده. 1300 تا رای آورد البته که خوب بود به نسبت ناشناخته بودنش. بهش رای دادم چون میدونستم آدم بسیار خوبیه. ولی به همه اونایی که رای ندادن حق میدم. اخه مردم چجوری اعتراضشون به شما برسونن؟ چطوری بگن از سیستم ناراضی ان. تظاهرات که نمیشه. همیشه آشوبگرا قاطی میشن. نماینده ها رو هم که همه رد صلاحیت کردید. واقعا ما دموکراسی داریم؟؟؟؟ به کجا داریم میرسیم.
بیش تر از کرونا حالم بده از کشورم. از این همه ریا و دروغ و بی فکری. از این همه ی بازی. حس آدمی رو دارم که تازه داره بیدار میشه. گیجم. بعد از این همه مشکلاتی که داشتیم این جواب مردم نبود.

اخبار اومده با افتخار یه کلیپی که از غسالخونه یه شهری در اومده و حدود 50 تا جنازه افتاده توش نشون داده که نگران نباشین. این جنازه ها رو ما بلدیم دفن کنیم. اگه هنوز دفن نشدن چون خانواده ها اصرار داشتن اول جواب تست کرونا بیاد بعد اگه منفی بود جنازه رو تحویل بگیرن!!!!!!!!!!!! و جنازه ها بعضا مال یک هفته پیشه. این یعنی تایید کردن که ملت کرونا میگیرن میمیرن، بعد از یک هفته نتیجه تست میاد که کروناست و نمیشه جنازه رو تحویل خانواده داد. اما مسئولین
این یعنی امار و ارقامشون همه با تاخیره. یعنی قبل این که معلوم بشه بیماری چیه طرف مرده. دقیقا همون چیزی که تو فضای مجازی در مورد اون پرستار جوون پخش شد. این که یعد یک هفته تازه اعلام کردن کرونا بودهتعداد جنازه ها توی فیلم خیلیییییییییییی زیاده. باز هم شایعات بهتر عمل میکنن تا مسئولین.

خدایا بهمون رحم کن. و ظالمین رو که خون خودشون رنگین تر از مردم میبینن نابود کن.

مدتیه که برادرم به بخش کرونای یکی از شهرای نزدیک منتقل کردن. پزشکای آی سیو خودشون یکی بیمار شده یکی پدرش فوت شده و به مشکل برخوردن. حالا نگرانیم بیشتر شده. برای همه ی خانوادم و خودم. به خاطر بچه ها یجورایی همه با هم در ارتباطیم. برادرزادم در کنار مادر و پدرم هست. چون مادر و پدر خودش بیمارستانن و درگیر کرونا:( و به مادرش خیلی وابسته. پدرم هنوز به پسرکم سر میزنه. اما دیگه هیچ خبری از پارک یا بیرون رفتن نیست. سعی میکنه بهداشت رعایت کنه که البته نه به اندازه ای که من قبول دارم و خوب این ها کافی نیست. دیشب بهش گفتم پدرش میونه خونه و بهتره نیاد اینجا:( احساس کردم ناراحت شد. 
این قرنطینه طولانی شده و کم کم همه دارن خسته میشن. فک کنم من جزء محدود آدمایی هستم که خود قرنطینه اذیتم نمیکنه. نگرانم. خیلی نگران سلامتی عزیزانم هستم. کاش همه رعایت کنن. خواهر کوچیکه و بزرگه فعلا دووم اوردن و نیومدن شمال. با این که سر کار نمیرن. با این که خونه خواهر کوچیکم  یه 30 متری بیشتر نیست و بچه کوچیک دارن. اما فک کنم چند روز دیگه بیان.خواهرزاده بزرگم یه سره پشت تلفن زار میزد که کاش اونجا بودم و سعی میکرد دل مادربزرگش نرم کنه که بیان شمال. اما خواهر بزرگه خودش تو گروه پرخطره و تحت درمان به خاطر ام اس. از اون طرف برادر و زن داداشم هم کادر درمان. خیلی خطرناکه. دلم میخواست کنار هم بودیم. اما کاش نیان. کاش تو خونه هاشون سلامت باشن و زود یه درمان مناسب برای این بیماری لعنتی پیدا بشه.
خدای من به همه کمک کن بهترین تصمیم بگیرن و بتونن درست به موارد بهداشتی عمل کنن و اسیر احساسات نشیم

خدای من همسرم، فرزندانم، مادر و پدرم، خواهرها و برادرم و خانواده هاشون و خانواده همسر به خودت میسپارم. سلامت نگهشون دار.

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

باهوش و حرفه ای زندگی کنیم باغ ســــبز *قـــــــاف عشـــــق* کتابخانه عمومی شهید بهشتی گروه کاربران لینوکس دانشگاه شهید مدنی آذربایجان Sara Velma Jennifer فروشگاه اینترنتی برتر مارکت